یک روز مىآیى، که جانم در قفس نیست
روزى که در تقویم فکر هیچکس نیست
روزى که صدها قرن از مرگم گذشته
روزى که تن، در قید برگشت نَفَس نیست
لبریز شد این باغ، از قبح علفها
اما هماوردِ دروگاه هرس نیست
فریاد شد این نالهها، مىپرسم: آیا
در پشت این فریاد هم، فریادرس نیست؟
دیوار شد این پرده، این فصل جدایى
صد، نه! هزار و چند صد، آیا که بس نیست؟
!
سید علی عدنانی ساداتی
آقاحسابش بی شمار شد جمعه ها که نیامدی
گرمابدیم تورابخوبان قسم ، چرا نیامدی
دراین کارزار زندگی محلکه آتش بپاشده است ، چرا نیامدی
می دانم که چرانیامدی
بخاطر حافظه ی گوشیمان نیست که نیامدی؟؟؟
یابخاطر پیامک های بی شما نیست که نیامدی؟؟؟
نه نه شما بزرگی،کوچکی از ماست که شما نیامدی
هر شب یتیم توست دل جمکرانیام
جانم به لب رسیده بیا یار جانیام
از بادها نشانیتان را گرفتهام
عمری است عاجزانه پی آن نشانیام
طی شد جوانی من و رؤیت نشد رخت
“شرمنده جوانی از این زندگانیم ”
با من بگو که خیمه کجا میکنی به پا
آخر چرا به خاک سیه مینشانی ام
در این دهه اگر چه صدایت گرفته است
یک شب بخوان به صوت خوش آسمانیام
در روضه احتمال حضورت قویتر است
شاید به عشق نام عمویت بخوانیام
هم پیر قد خمیدگی زینب توا م
هم داغدار آن دو لب خیزرانیام
این روزها که حال مرا درک میکنی
بگذار دست بر دل آتشفشانیام
در به دری برای غلام تو خوب نیست
تأیید کن که نوکر صاحب زمانیام
پاسخ حاج احمدمتوسلیان به عبارت«مِرسی» چه بود؟!
پاوه که بودیم،حاج احمد صبح ها بعد از نماز ما را به ارتفاعات شهر میبرد وتو ی آن برف و یخبندان باید از کوه بالا میرفتیم.
بالا رفتن از کوه خیلی سخت بود، آن هم صبح زود. اما پایین آمدن راحت بود؛ روی برف ها سر می خوردیم و ده دقیقه ای بر
میگشتیم .حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک جعبه خرما می ایستاد و به بچه ها خسته نباشید میگفت و از آنها
پذیرایی می کرد. یک بار که در حال برداشتن خرما بودم، گفتم"مرسی برادر".گفت"چی گفتی؟" گفتم "برادر گفتم خیلی ممنون."
دوباره گفت"نه اون اول چی گفتی؟"من که دیگر راه برگشتی ندیدم، گفتم"خرما که تعارف کردین گفتم مرسی"گفت"بخیز". سینه
خیز رفتن در آن شرایط با آن سرما و گل و برف ، ساعت 8 صبح واقعاً کار دشواری بود. اما چاره ای نبود باید اطاعت امر می
کردم. بیست متری که رفتم دیگر نتوانستم ادامه بدهم. انرژی ام تحلیل رفته بود.روی زمین ولو شدم و گفتم"دیگه نمیتونم".حاج
احمدگفت"باید بری" گفتم نمی تونم.و الله نمیتونم.. " ظهر که همدیگر را دو باره دیدیم گفتم" حاج احمد اون چه کاری بود کهشما
با من کردید؟! مگه من چی گفتم؟! گفت"ما یک رژیم طاغوتی را با فرهنگش بیرون کردیم ما خودمان فرهنگ داریم،زبان داریم. شما
نباید نشخوار کنننده کلمات فرانسوی واجانب باشید. به جای این حرف ها بگوخدا پدرت و بیامرزه."
(راوی:سردار سرتیب دوم مجتبی عسگری مسؤول مؤسسه حفظ آثار ونشر ارزش های دفاع مقدس)
یک هفته بود کارتهای عروسی روی میز بودند.
هنوز تصمیم نگرفته بود چه کسانی را دعوت کند.
لیست مهمانها و کارهای عروسی ذهنش را پر کرده بود...
برای عروس مهم بود که چه کسانی حتما در عروسی اش باشند.
از اینکه داییش سفر بود و به عروسی نمی رسید دلخور بود...
کاش می آمد ...
خیلی از کارت ها مخصوص بودند. مثلا فلان دوست و فلان رئیس ...
خودش کارتها را می برد با همسرش! سفارش هم میکرد که حتما بیایند...
اگر نیایید دلخور میشوم.
دلش می خواست عروسی اش بهترین باشد. همه باشند و خوش بگذرانند.
تدارک هم دیده بود.
آهنگ و ارکست هم حتما باید باشند، خوش نمی گذرد بدون آنها!!!
بهترین تالار شهر را آذین بسته ام.
چند تا از دوستانم که خوب میرقصند حتما باید باشند تا مجلس گرم شود.
آخر شوخی نبود که. شب عروسی بود...
همان شبی که هزار شب نمیشود.
همان شبی که همه به هم محرمند.
همان شبی که وقتی عروس بله میگوید به تمام مردان شهر محرم میشود
این را از فیلم هایی که در فضای سبز داخل شهر میگیرند فهمیدم...
همان شبی که فراموش میشود عالم محضر خداست.
آهان یادم آمد. این تالار محضر خدا نیست تا می توانید معصیت کنید.
همان شبی که داماد هم آرایش میکند. همه و همه آمدند حتی دایی و ...
اما ..................... کاش امام زمانمان "عج" بود.
حق پدری دارد بر ما...
مگر می شود او نباشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود، اما آقا آمده بود.
به تالار که رسید سر در تالار نوشته بودند:
(ورود امام زمان"عج" اکیدا ممنوع!)
دورترها ایستاد و گفت: دخترم عروسیت مبارک!
ولی ای کاش کاری میکردی تا من هم می توانستم بیایم ....
مگر میشود شب عروسی دختر، پدر نیاید.
(آخه امامان پدر معنوی ما هستن)
دخترم من آمدم اما ...
گوشه ای نشست و دست به دعا برداشت
و برای خوشبختی دختر دعا کرد....
یا صاحب الزمان شرمنده ایم ..
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اونیست
هرکجا هست خدایا به سلامت دارش ....