یک روز مىآیى، که جانم در قفس نیست
روزى که در تقویم فکر هیچکس نیست
روزى که صدها قرن از مرگم گذشته
روزى که تن، در قید برگشت نَفَس نیست
لبریز شد این باغ، از قبح علفها
اما هماوردِ دروگاه هرس نیست
فریاد شد این نالهها، مىپرسم: آیا
در پشت این فریاد هم، فریادرس نیست؟
دیوار شد این پرده، این فصل جدایى
صد، نه! هزار و چند صد، آیا که بس نیست؟
!
سید علی عدنانی ساداتی